بود برنائی بغایت ماهرو


پیش خلق عالمی پر آب و رو

مال و ملکی داشت بی حد آن غلام


در نشابورش بدی او را مقام

بود یک خیلی همه خویشان او


دائما خویشان دل پیشان او

روز و شب در خدمتش بودند شاد


جمله همچون چاکران کیقباد

ماهرویان خطائی و سرای


بود اندر خدمت آن پاکرای

روز و شب در غرق شادی و طرب


بد نشسته فارغ از راه طلب

ناگهان دردی درآمد در دلش


در خیال کار شد بس مشکلش

عزم کعبه کرد آندم آن غلام


پس وداعی کرد خویشان را تمام

زاد ره برداشت سوی قافله


قافله می رفت هر دم مرحله

آن جوان می رفت در ره شادشاد


تا رسید آن قافله در باغداد

چون درآمد آن جوان در باغداد


در تفرج گشت حج رفتش زیاد

هر زمان در یکطرف می گشت او


جملهٔ خلقان بدیده گشت او

هر یکی سرگشتهٔ کردار خویش


دل نهاده کار خود در کار خویش

هر طرف هنگامهٔ ایستاده دید


بهر نظاره زهر سو می دوید

بس عجایبهای گوناگون بدید


خویشتن راهر زمان مجنون بدید

همچنان می رفت تا دجله رسید


در تعجب ماند کشتی را بدید

گفت یک ملاح او را ای پسر


اندرآ در کشتی وزان سو گذر

اندر آن در کشتی و بغداد بین


صدهزاران قامت شمشاد بین

اندرآ در کشتی ای سرو روان


تا ببینی آن طرف آن سروران

اندرآ در کشتی ای مرد حزین


تا ببینی آن طرف صد نازنین

اندرآ در کشتی ای خو بروی


تا ببینی آن طرف صد ماهروی

اندرآ در کشتی ای مرد لطیف


تا ببینی آن طرف حسن ظریف

اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش


تا ببینی آن طرف صد ماهوش

اندرآ در کشتی ومیکن نظار


تا ببینی آن طرف صد گلعذار

اندرآ در کشتی ای مرد جوان


تا ببینی آن طرف تیر وکمان

اندرآ در کشتی و شو در پناه


تا ببینی آن طرف زلف سیاه

اندرآ در کشتی و میزن دو دست


تا ببینی آن طرف چشمان مست

اندرآ درکشتی و بنشین بخند


تا ببینی آن طرف لبها چو قند

اندرآ در کشتی این دم بیقرار


تا ببینی آن طرف روی نگار

اندرآ در کشتی و بنشین خموش


تا ببینی آن طرف صد باده نوش

وسوسه کردش بسی آن بوالفضول


تا فریبانید او را همچو غول

رفت در کشتی و شد زانسوی شط


شد ز گفت آن لعین او را غلط

هر کنار شط یکی قصری بدید


چشم او هرگز چنان قصری ندید

بر سر آن قصر یک دختر چو ماه


بد نشسته چشم چون خال سیاه

در زمان آمد همان آزاد مرد


دل بدست او بداد و خاک و خورد

دل به دست او بداد آن بیقرار


گشت عاشق بر رخ آن گلعذار

در میان آمد ز دست گلعذار


جامه رادرید بر تن تار تار

خاک بر سر کرد و او در خون فتاد


عشق آن دختر چو آن مجنون فتاد

زاد خود را پیش آن معشوقه برد


گفت جانم از غم عشق تو مرد

زاد راه او بخورد آن هیچکس


مفلس و بیچاره ماند از همنفس

دخترش گفت آن زمان زرها بیار


تا نمایم روی خود ای گلعذار

گفت وصل وشادئی می بایدت


بی زری این حاصلت کی آیدت

بعد از آنش گفت برخیز و برو


تا نگردد مال وملکت در گرو

پس خجل شد آن جوان زرمی نداشت


عشق دختر رفت و کارش سر نداشت

چون پسر زانحال بازآمد بدید


پیره زالی در برابر شد پدید

هر دو چشمش از رق ودندان دراز


چون بدید آن را و شد اندر گداز

یادش آمد آن زمان از قافله


در دلش افتاد آن دم ولوله

سر برهنه پا برهنه شد برون


از دلش می رفت آن دم موج خون

هر که را می دید او از مردمان


می بپرسید آن زمان از کاروان

هاتفش گفتا که ای جان پدر


قافله رفت و تو بودی بیخبر

بشنو این احوال از من ای فقیر


وصف حال تست گر باشی بصیر

قافله را رهروان دین بدان


راه رفتند و رسیدند در جنان

در بهشتند آن عزیزان در وصال


محو گشته در جمال ذوالجلال

شهر بغدادت در اینجا کون دان


در تعجب ماندهٔ در لون آن

هست آن دجله تو را این دم خیال


جسم تو کشتی و غرقی در ضلال

ای پسر ملاح را تو دیو دان


وسوسه کرده ترا اندر جهان

بحر دنیا آن شیطان آمده است


بیشکی در بحرکشتیبان بداست

در طلسم کشتی آن دیو پلید


صدهزاران خلق را درخون کشید

در طلسم کشتی آن دیو نژند


سالکان را کرد هر دم پای بند

در طلسم کشتی آن دیو لعین


ظالمان را باز داشت از راه دین

در طلسم کشتی و شد هم ز سر


زشت بنموده به پیشت چون قمر

در طلسم کشتی و لاوه گری


دیو را بنموده پیشت چون پری

چون بود راه تودر کشتی جسم


قصر را بنموده آن دم در طلسم

دختر زیبای رخ را وانمود


بود دنیا و ندانستی چه سود

دل ز دست خود بدادی ای غلام


همرهان رفتند در خوابی مدام

عاشق دنیای دون رفتن ز دست


در بلا و رنج ماندی پای بست

دختری بنمود دنیا بس ظریف


در یقین بد پیره زالی بس خریف

همرهان رفتند و حج دریافتند


کام خود از راه حق دریافتند

تو بماندی اندرین کون وفساد


هر دمی کعبه همی دادی به باد

می روی هر سوی و می پرسی خبر


قافله رفتند و ماندی کور و کر

هر که اودر کون ماند همچنین


کی رسد در قرب رب العالمین

هر که او در بند دنیا بازماند


بیشکی از راه مولا باز ماند

هر که را روئی در این عالم بود


او کالانعام است کی آدم بود

هر که اندر عالم فانی بماند


در عذاب جاودانی باز ماند

هر که در دنیای دون وامانده است


از لقای حی بیچون مانده است

هر که در گرداب دنیا اوفتاد


بی شکی از راه عقبی اوفتاد

هر که از دنیای دون شادان بود


بی شکی در آتش سوزان بود

هر که را محبوب اودنیا بود


در جهنم دائمش ماوا بود

هر که در دنیا به حرصی بازماند


تو یقین می دان کز این ره بازماند

هر که در دنیا کند یاوه گری


بی شکی باشد چو قوم سامری

هر که در دنیا به کامدل نشست


هست او در راه دنیا بت پرست

هر که را شد قبله دنیا ای غلام


ماند اندر آتش سوزان مدام

هر که او دنیای دون راترک کرد


گرد نعلینش شرف بر جمله مرد

هر که از دنیای دون ماند خلاص


او بود در راه حق خاص الخواص

هر که بند این جهان بر هم شکست


در ره تحقیق باشد حق پرست

هر که از دنیای دون آزاد گشت


در نعیم جاودانی شاد گشت

هر که ازدنیا و شغل او برست


بر سریر جنت المأوا نشست

هر که دنیا را به چشمش ننگرد


از نعیم جاودانی بر خورد

خانهٔ نفس است دنیا سر بسر


بگذر از دنیا و شو صاحب نظر

هر که او در راه شیطانی بود


بی شکی در کیش نفسانی بود

هر که رحمانی بود اندر جهان


خاک او بهتر ز خون دیگران

طالب راه خدا باش ای پسر


از ره شیطان ملعون کن حذر

در ره حق دائما مردانه باش


همچو مجنون در طلب دیوانه باش

راه رو از جانو دل ای مرد کار


تا شوی در هر دو عالم بختیار

بگذر از نفس بهیمی ای فقیر


عاشقانه دامن مردان بگیر

نفس سگ را اندر این ره خوار کن


جان خود در راه حق ایثار کن

جهد کن تا در ره معنی رسی


در حریم وصل آن مولی رسی

در بهشت عدن دائم جاودان


باش اندر صحبت آن شادمان

گر بمانی اندر این ره ای جوان


در بلا و درد مانی جاودان

پند من بشنو برو این راه را


تا ببینی حضرت الله را

پند من بشنو وجود خود بباز


عشق تو آید در این ره شاهباز

عشق چون خواند ترا جانان شوی


آن زمان شایستهٔ رحمن شوی

عشق آنجا ره نماید مر ترا


عشق آنجا در گشاید مر ترا

گر تو اندر راه حق عاشق شوی


راه حق را آن زمان لایق شوی

اندر این ره عشق باید ای پسر


تا شوی در راه معنی با خبر

عشق را دردی بباید ای فقیر


درد باشد در دو عالم دستگیر

رودراین ره درد خواه ای مرد کار


درد باشد اندر این ره بختیار

درد شد درمان جان عاشقان


درد شد معشوق جان بی دلان

درگذر از راه تقلید و بیان


درد باید تا شود راهت عیان

هر که را در راه بینش درد نیست


خاک بر فرقش که آنکس مرد نیست

درد آمد اندر این ره پیر راه


هر که با درد است آگه شد ز شاه

درد را بگزین و ترک قال کن


جان خود را باز و ره در حال کن

درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال


درد را بگزین ز بی دردی بنال

درد درمان دل ما آمده است


درد در جان رهبر ما آمده است

درد ما را ره نمود از وصل یار


سر پنهان کرد بر ماآشکار

درد ما را برد اندر سر جان


درد ما را برد اندر لامکان

درد ما را داد هر دم صد صفا


درد ما را داد هر دم صد عطا

درد ما را داد هر دم خلعتی


درد ما را داد هردم نعمتی

درد ما را از خودی فانی بکرد


در بقای حق به حق باقی بکرد

درد ما را از جهان آزاد کرد


درد هر دم جان ما را شاد کرد

درد ما را کرد بینا در جهان


تا بدیدم سر پنهان و عیان

درد ما را برد راه مصطفی


درد ما را داد سر اولیاء

درد ما را داد حال صوفیان


درد ما را داد شوق عارفان

درد ما را برد اندر پیش حق


حق به درد ما همی دادی سبق

درد ما را از خدا آگاه کرد


درد راه حق بما کوتاه کرد

درد ما را قربت مسند نهاد


بر سریر شوق آن حضرت نشاند

درد ما را در صف جان بار داد


وانگهی در تخت جانان بار داد

درد ما را کرد راه حق عیان


وانکه بی درد است کی یابد نشان

درد حاصل کن که درمان درد تست


مقصد و مقصود جانان درد تست